از خدا غیرِ خدا را خواستن/ ظنِّ افزونیست و کلّی کاستن

این سخن را نیست پایان و فراغ
ای خلیلِ حق چرا کُشتی تو زاغ؟
بهر فرمان حکمتِ فرمان چه بود؟
اندکی ز اسرار آن باید نمود
کاغ کاغ و نعرهٔ زاغ سیاه
دایماً باشد به دنیا عمرخواه
همچو ابلیس از خدایِ پاکِ فرد
تا قیامت عمرِ تن درخواست کرد
گفت اُنظُرنی اِلی یومِ الجزا
کاشکی گفتی که تُبنا ربنا
عمرِ بی توبه همه جانکندنست
مرگِ حاضر، غایب از حق بودنست
عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بوَد
بیخدا آبِ حیات، آتش بود
آن هم از تأثیرِ لعنت بود کو
در چنان حضرت همیشد عمرجو
از خدا غیرِ خدا را خواستن
ظنِّ افزونیست و کلّی کاستن
خاصه عمری غرق در بیگانگی
در حضور شیر، روبَهْشانگی
عمرِ بیشم دِه که تا پستر روم
مهلم افزون کن که تا کمتر شوم
تا که لعنت را نشانه او بوَد
بَد کسی باشد که لعنتجو بوَد
عُمرِ خوش در قُرب جان پروردنست
عمرِ زاغ از بهرِ سِرگین خوردنست
عمرِ بیشَم دِه که تا گُه میخورم
دایم اینم دِه که بَس بدگوهرم
گر نه گُه خوارست آن گَندهدهان
گویَدی: کز خویِ زاغم وا رهان
مولوی، دفتر پنجم مثنوی
دیدگاهتان را بنویسید